السلام علیک یا اسد الله الغالب یا علی ابن ابیطالب
مدتها بود که امیرمومنان از سست عنصری و پیمان شکنی دلشکسته بود.
می گفت هم شما از من خسته شده اید و هم من از شما! حالا دیگرسال های زیادی از
هجرت پیامبر گذشته بود و محاسن علی ازهمیشه سفیدتر و نورانی تر گشته بود.این
ماه رمضان حال و هوای دیگری داشت. به یتیمان و بینوایان کلمات رمزآلودی
درباره وصل و هجران می گفت که دل آنان را می لرزاند. نسبت به فرزندانش هم
همین طور! شبها را میان آنان تقسیم کرده و هر شب میهمان یکی از آنها بود.
دخترش می گوید، چون شب نوزدهم ماه رمضان رسید پدرم برای افطار به خانه ما آمد و
ابتدا به نماز ایستاد. من براى افطار او طَبَقى آوردم که دو قرص نان جو با
کاسه اى از شیر و مقدارى از نمک در آن بود. چون از نماز فارغ شد، به آن طبق
نگریست و گریست و فرمود: اى دختر! براى من در یک طَبَق دو نانخورش
حاضِر کرده اى؟! مگر نمى دانى که من از برادر و پسر عموی خود رسول خدا
پیروی مى کنم ؟ اى دختر! هـر کـه خـوراک و پوشاک او در دنیا نیکوتر است
ایستادن او در قیامت نزد حق تعالى بیشتر اسـت، اى دخـتـر! در حـلال دنـیا
حساب است و در حرام دنیا عذاب. پس گوشه ای از زهد حضرت رسـول را یادآوری
کرد و فرمود: به خدا سوگند افـطـار نمی کنم تا از این دو خورش، یکى را
بردارى؛ پس من کاسه شیر را برداشتم و آن حضرت اندکى از نان جو با نمک تناول
فرمود و حمد و ثناى الهى به جا آورد و برخاست و دوباره بـه نـمـاز
ایـسـتـاد. دیگر تا صبح مـشـغـول رکـوع و سـجـود بـود و تـضـرّع و
ابـتـهـال بـه درگاه خالق متعال مى نمود.
گاهی هم ازخانه بیرون میرفت و داخل مى شد، به آسمان نگاه مى کرد و مى گفت :
اَللّهُمَّ بارکْ لى فی الْمَوْتِ؛ خداوندا مرگ را براى من مبارک گردان، و بسیار مى گفت :
اِنّاللّهِ وَاِنّا اِلَیْهِ الراجـِعـُونَ و نیز لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلا
بِاللّهِ العَلِىِّ الْعَظیمِ
را تکرار مى کرد و صلوات مى فرستاد و استغفار
مى نمود. گاهی زیر لب زمزمه می کرد: به خدا قسم دروغ نمیگویم
و به من هم
دروغ نگفته اند! ایـن همان شـبـى است کـه مـرا وَعـْده شـهادت داده اند.
زمـانـیکـه فـجـر طـالع شـد و موذن نداى نماز داد، حـضـرت آهنگ مسجد کرد، به
ابراز احساسات مرغابیان که بال مى زدند و فریاد و صیحه مى کـردنـد، با
ملاطفت پاسخ داد. سفارش کرد در رسیدگی به آنان کوتاهی نشود... و آنگاه که
قلّاب کمربندش را گرفت، باخود گفت: اى على! کمر خود را براى مرگ ببند، که
مرگ تو را ملاقات خـواهـد نـمـود...
بالاخره علی وارد مـسـجـد شدودر تاریکى رکعتى چند نماز خواند، آنگاه بر بام مسجد برآمد و
عاشقانه برای آخرین بار بانگ اذان در داد. با مهربانی همیشگی اش خفتگان را برای دیدار با
خدا بیدارکرد. ابن ملجم نیز در میان آنان بود؛
در حالی که شمشیر مسموم خود
را در زیر جامه پنهان کرده بود. چـون به او رسید، فرمود: برخیز!...
قـصدی درخاطر دارى که نزدیک است آسمانها از آن فرو ریزد و زمین چاک شود و
کوهسارها نگون گردد و اگر بخواهم مى توانم خبر دهم که در زیر جامه چه دارى !
علی بـه مـحراب رفت و به نماز ایستاد.. و شد آنچه شد! صدای به خون نشسته آن
حضرت را شنیدند که می گفت:
بِسْمِ اللّهِ وبِاللّهِ وَعَلى مِلَّةِ رَسُولِ
اللّهِ فُزْتُ وَرَبِّ الکَعْبَةِ.
سـوگـنـد بـه خـداى کـعـبه که رستگار
شدم !
در همان لحظه بودکه مردم دیدند زمـیـن به خود می لرزد و
دریـاهـا بـه خروش آمده اند، آسـمـانـهـا دگرگون گـشـت، درهـاى مـسـجـد بـه
هـم خورد و ناله فرشتگان خدا بلند شد،
باد سـیـاهـی وزیـد کـه جـهـان را
تـاریـک کرد و جبرئیل در میان آسمان و زمین چنان فریاد زد که همه شنیدند.
اوخبرمی داد که: به خدا سوگند ارکان هدایت در هم شکست و نـشـانـه هـاى
پـرهـیـزکـارى ازبین رفت، عـروة الوثـقـاى اِلهـى گـسـیـخـتـه شـد؛
چراکه
پـسـرعموی محمّد مصطفى کـشـتـه شـد و على مرتضى شهید شد؛ او را بدبخت ترین
سیه بختان شهید کرد...
اللهم عجل فی فرج مولانا امام الهادی المهدی بحقک و بحق نبیک و بحق
ولیک مولانا امیرالمومنین آمین یا رب العالمین
Design By : Pichak |